زینب مادر پدرم، که اینک در جنت آباد خرمشهر به خوابی آرام و ابدی فرو رفته، و در فقدان همسر، قلب خود را همچون سایبانی بلاکش تیرهای فقر و غربت تنها دو پسر خود کرده بود، مشهور به تقید به دین خدا بود و شاخص و سنجش روح او توسط خط قرمزی به نام حلال و حرام خدا بود. و در بیش از نیم قرن پیش، در بی دادستان نا خرمِ شهری مظلوم، که داشتن خنک کننده ای به اسم پنکه و کولر، چیزی فراتر از دسترسی به اسب سرکشی به نام رویا بود و روزه داری در آن روزهای به رنگ العطش، که جگرها را بریان می کرد، او دائم الذکر بود و نقلٌ و نٌقلِ کام خشکش، شمیم یاس صلوات بر محمدص و آل محمدص بود.
زینب مادر پدرم، حسرت جاریِ بوسه بر دست های نحیف اش، تا قیامت بر قلب های عریان ما تازیانه می زند.
و اینک پسر زینب، که محسن اش را، آن جگرگوشه اش را، آن عصاره روح و روانش را پیشکش خدای جود و سخا، بی کرانِ عشق و وفا، بی انتهای لطف و صفا، رب ابا عبدالله الحسینع نموده،
چند روزی از تشییع آن جسم به اسارت گرفته شده توسط خاک و روح آزاد شده از قفسِ تن نمی گذشت که کوبیده شدن های مکرر درب خانه در اول صبح خبر از یک خبر می داد.
................................................................................................
مرحوم حاج سیف (مدفون در قبرستان بقیع و پدر شهید حمید رضا سیف) با عینک ته استکانی اش بود که چند بار تکرار می کرد: حاج البرزی خلقتَ خلقتَ، نگو خلقتُ.
جمع با صفا و صمیمیت و خالصانه ی چندین دهه جلسه قرائت قرآن جوانان دیروز بود که آن شب در منزل ما در خیابان داور برگزار می شد. مومنین مسن و پا به سن گذاشته، و با قلب هایی شکسته، چشم هایی کم سو، کمرهایی خمیده، نفس هایی خسته و صداهایی بریده.
انسان هایی خاکی از صنوف مختلف میوه فروش، چاه کن، بازنشسته، نقاش، راننده و...
اینک نوبت تلاوت قرآن پسر زینب شد. پس از ختم قرآن پدر دعا کرد: ای خدای خالق قرآن تو گفتی جوان دل پاک و پیر دل شکسته پیش من حرمت دارند ای خدا آسمان و زمین به احترام قرآنت از ما بگذر و ما را ببخش و بیامرز.
آمین آن شب رنگ و بویی دیگر داشت بوی قرآن و رنگ خدا.
آن شب سعید خواهر زاده ام مثل شب های دیگر با وضو به بستر رفت و در اتاقی که لبریز از عطر یاس قرآن بود سر بر زمین نهاد.
نور سبز رنگی به حجم خانه که ریشه در زمین داشت و تا بی انتهای آسمان خالق قرآن، امتداد داشت و ابدیت را در می نوردید.
عباس